غزل گوی

لغت نامه دهخدا

غزل گوی. [ غ َ زَ ] ( نف مرکب ) آنکه غزل گوید. غزل سرا. غزلخوان. غزل پرداز. و کنایه از مطرب است. ( آنندراج ) :
گر حور زره پوش بود ماه کمان کش
گر سرو غزلگوی بود کبک قدح خوار.رودکی.بوسه ای از لب تو خواهم و شعر از لب تو
که شکربوسه نگاری و غزلگوی نگار.فرخی.من غزلگوی توام تا تو غزلخوان منی
ای غزلگوی غزلخوان غزلخواه ببال.فرخی.خردمندی که از رایم خبر دارد ز ایمائی
غزلگویی که مرغان را به بانگ آرد به آوایی.فرخی.گرنه بیدل گشت بلبل چون کند چندین خروش
ورنه عاشق گشت قمری چون کند چندین فغان !
بوستان اکنون چو بزم خسروان آراسته
و اندرو بلبل غزلگوی است و قمری مدح خوان.امیر معزی ( از آنندراج ).بلبل بر شاخ گل هنوز غزلگوی
فاخته در بوستان هنوز به فریاد.سروش اصفهانی.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال قهوه فال قهوه فال فرشتگان فال فرشتگان فال امروز فال امروز فال انبیا فال انبیا