داستان بودن

لغت نامه دهخدا

داستان بودن. [ دَ ] ( مص مرکب ) مثل بودن. شهره بودن. مثل سائر شدن. شهره گشتن :
ز جود تو من از گیتی بنعمت داستان بودم
بحکمت مر مرا همچون فریدون داستان کردی.رودکی ( از آنندراج ).بباید بدین بود همداستان
که من داستانم بدین داستان.فردوسی.زهی خسروی کز بزرگی و مردی
میان همه خسروان داستانی.فرخی.منم رامین که شاه بیدلانم
ز مهر تو بگیتی داستانم.فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).و پسر او ونداد هرمزبن الندا که صیت مردانگی او داستان است. ( تاریخ طبرستان ج 1 ص 91 ).
در عشق داستانم و بر تو بنیم جو
بازیچه جهانم و بر تو بنیم جو.خاقانی.منعم روی زمین کوست بعدل و سخا
چون علی و چون عمر گرد جهان داستان.خاقانی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 366 ).هم ببخشودی دلت گر باخبر بودی از آنک.
حال من در دست مجلس داستان است از غمت.خاقانی.

فرهنگ فارسی

مثل بودن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال ماهجونگ فال ماهجونگ فال راز فال راز فال مکعب فال مکعب فال اعداد فال اعداد