لغت نامه دهخدا
بلک. [ ب َ ل َ ] ( اِ ) زالزالک وحشی. ولیک. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). رجوع به ولیک و زالزالک شود.
بلک. [ ب َل ْ ل َ ] ( اِ ) در تداول عامه زارعی است که بتنهایی کار می کند ( نه بعنوان عضوی از یک گروه ) و معمولاً کار او زراعت محصولات دیمی و صیفی است. ( فرهنگ فارسی معین ).
بلک. [ ب َ ] ( حرف ربط ) مخفف بلکه. صورتی از بلکه که در رسم خط «ه » را حذف کنند :
کاین نیست مستقر خردمندان
بلک این گذرگهیست بر او بگذر.ناصرخسرو.چون این حال با برویز رسید به تلافی حال مشغول نگشت بلک نامه ها به تهدید سوی شهر براز و دیگر حشم نبشت. ( فارسنامه ابن البلخی ص 105 ). درویشان و مردم ریشهر را هیچ قوتی و فضولی نباشد بلک زبون باشند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 149 ).
به حیاتست زنده جمله موجودات
زنده بلک از وجود تست حیات.نظامی.و رجوع به بلکه شود.
بلک. [ ب ِ ] ( اِ ) آتش ، و شراره آتش. ( برهان ) ( هفت قلزم ) ( آنندراج ) :
چو زر ساو چکان بلک ازو چو بنشستی
شدی پشیزه سیمین غیبه جوشن.شهید.
بلک. [ب ِ ل َ ] ( اِ ) تحفه و ارمغان و سوغاتی که دوستان از جهت دوستان فرستند. ( برهان ) ( از هفت قلزم ) ( از آنندراج ). تحفه و چیز عجیب و غریب. ( از غیاث ) :
خاک و خاشاک سرایت می فرستد هر صباح
گلشن فردوس را فراش بر رسم بلک.سلمان ساوجی.|| میوه تازه. || نوباوه. || جامه نو. ( برهان ) ( از هفت قلزم )( آنندراج ). || هر چیز تازه و نوبرآمده ، که طبع از دیدنش محظوظ گردد، که آن را به عربی طرفه خوانند. ( از برهان ) ( از هفت قلزم ) ( از آنندراج ). هرچیز که دیدنش خوش آید. ( غیاث ). || گنجشکی که طرفه باشد. ( برهان ) ( از هفت قلزم ) ( آنندراج ).
بلک. [ ب ِ ل ِ ] ( اِ ) تشبث و چنگ درزدن به چیزی یا به کسی.( از برهان ) ( از هفت قلزم ) ( از آنندراج ) :
اگر عقاب سوی جنگ او شتاب کند
عقاب را به بلک بشکند سرین و دوبال.فرخی.
بلک. [ ب ُ ل ُ ] ( ص ) چشم بزرگ برآمده. ( برهان ) ( هفت قلزم ) ( آنندراج ) :
پی نظاره بزمت که باغ فردوس است
بلک شده همه را دیده چون سر انگور.