لغت نامه دهخدا
بی رتبت تو گردون بیقدر چون زمین
با هیبت تو آتش بی تاب چون شرر.مسعودسعد.هم آخر کار کو بیتاب گردد
هم او هم کنگره پرتاب گردد.نظامی.جان کمست آن صورت بیتاب را
رو بجو آن گوهر کمیاب را.مولوی ( مثنوی چ خاورص 23 ).دلم بر شوخی مژگان بی تاب تو میلرزد
که روز و شب بزیر سایه تیغاند آن ابرو.میرزا بیدل ( از آنندراج ).- بی تاب شدن ؛ ضعیف و ناتوان و بی آرام شدن. ( ناظم الاطباء ).
- بی تاب و توان ؛ بی آرام و ناتوان.
- بی تاب و توان کردن ؛ ناتوان کردن. کم زور کردن. ( ناظم الاطباء ).