خراز

لغت نامه دهخدا

خراز. [ خ َرْ را ] ( ع ص ) دوزنده درز موزه و جزآن. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) :
ای خردمند نارسیده بدان
گرگ درنده کی بود خراز.سنائی.برای آنکه خرازان گه خرز
کنند از سبلت روباه درزن.خاقانی.|| مشک دوز. ( از منتهی الارب ). || در تداول فارسی ، فروشنده مقراض و قلمتراش و شانه و نوار و عطر و غازه و سپیده واسباب بزک زنانه و امثال آن. ( یادداشت بخط مؤلف ). || مهره فروش. خرزه فروش. معمول فارسی زبانانست و در عرب مهره فروشی خرزی به تحریک است. ( یادداشت بخط مؤلف ).
خراز. [ خ َ ] ( اِخ ) نام کوهی است این کوه را حراز و طراز و جراز هم در نسخ متعدد ضبط کرده اند. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
بگذرد زود بیکساعت از پول صراط
بجهد باز بیک جستن از کوه خراز.منوچهری.قامت کوتاه دارد رفتن شیر دژم
گونه بیمار دارد قوت کوه خراز.منوچهری.مهتر بود خزینه زر تو از خراز
بهتر بود قمطره عطر و از قمار.منوچهری.
خراز. [ خ َرْ را ]( اِخ ) احمدبن خراز یکی از رواتست و از ابوالحسن مداینی تصانیف بسیاری روایت دارد. ( از انساب سمعانی ).
خراز. [ خ َرْ را ] ( اِخ ) احمدبن عیسی الخراز صوفی ، مکنی به ابوسعید. او را «ماه صوفیان » میگویند ( قمرالصوفیه ) او تصانیف بسیار در علوم صوفیان دارد و نیز اوراست مجاهدات و ریاضات بسیار. جنید بغدادی درباره او گفته است : لوطالبنااﷲ بحقیقة ما علیه الخراز لهلکنا. ( از انساب سمعانی ). هجویری درباره او گوید: ابوسعیدبن احمدبن عیسی الخراز از صوفیان بزرگ بود. وی را تصانیف بسیار است و با ذوالنون مصری و بشر حافی و سری سقطی صحبتها داشت ، او اول کسی بود که صحبت از مقام فنا و بقا کرد. ( از کشف المحجوب هجویری ص 180 ).
خراز. [ خ َرْ را ] ( اِخ ) خالدبن حبان الخراز، مکنی به ابوزیداز اهل رقه بود و از گروهی حدیث شنید او مردمان را پند میداد و آنها او را می ستودند. بعضی او را از ثقات دانسته و بعضی دیگر از ضعیفان آورده اند. او به سال 191 هَ ق. بنابر قولی درگذشت. ( از انساب سمعانی ).
خراز. [ خ َرْ را ] ( اِخ ) عبدالرحمان بن خالد خراز از اهل سپاهان بود و از نعمان بن عبدالسلام حدیث شنید، ولی جز پسرش موسی بن عبدالرحمن کسی از او حدیث نکرد. ( از انساب سمعانی ).

فرهنگ معین

(خَ رّ ) [ ع . ] (ص فا. )۱ - موزه دوز، مَشک - دوز. ۲ - آن که مهره و آینه و گردن بند و مانند آن فروشد.

فرهنگ عمید

کسی که درز موزه، کفش، مَشک، و مانند آن را می دوخت.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - دوزند. در زموزه و جز آن . ۲ - مشکدوز . ۳ - آنکه مهره و آینه و گردن بند و مانند آن فروشد مهره فروش .
مقاتل بن دو الدوز الخراز جد احمد بن یحیی بن خالد بن حبان مقری بود .

ویکی واژه

موزه دوز، مَشک - دوز.
آن که مهره و آینه و گردن بند و مانند آن فروشد.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم