لغت نامه دهخدا
ای آنکه همی تاخته ریسی از منبر ( کذا )
باریکتر از من نه بریسی نه برشتی.رودکی ( از فرهنگ اسدی نخجوانی ).ز هول تاختن و کینه آختنْش مرا
همی گداخته همچون کناغ و تاخته تن.کسائی ( از فرهنگ اسدی نخجوانی ). || دویده و اسب دوانیده را نیز گویند. ( برهان ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). بمعنی اسب دوانیده. ( صحاح الفرس ). بمعنی دوانیده و دویده آمده. ( فرهنگ جهانگیری ) :
زمانی یکی باره ای تاخته
ز نیکی سرش را برافراخته.فردوسی. || بتاخت : و دو سه سوار تاخته فرستادم بخانه ابودلف. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171 و چ فیاض ص 174 ). || بمعنی ریخته هم آمده است که مشتق از ریختن باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). ریخته را گویند. ( فرهنگ جهانگیری ) :
همه دشت بد رود خون تاخته
سلیح و درفش و سر انداخته.( گرشاسبنامه ). || غارت شده :
الانان و غز گشت پرداخته
شد آن پادشاهی همه تاخته.فردوسی.رجوع به تاختن شود.