حریق

لغت نامه دهخدا

حریق. [ ح َ ] ( ع اِ ) آتش سوز. ( ربنجنی ).آتش ْسوزان. ( دهار ) ( ترجمان عادل بن علی ) :
یار بادت توفیق روزبهی با تو رفیق
دوستت باد حریق دشمنت غیشه و نال.رودکی. || سوزش. || سوخته به آتش. ج ، حَرقی ̍. سوخته شده. سوخته. || آتش سوزان. سوزنده. || آتش زبانه کشنده. ( غیاث ). شعله. اشتعال آتش. || آتش جهنم. || آواز دندان که برهم سایند.
- حریق جنگ ؛ آتش جنگ.
- حریق زده ؛ کسی که دارائی خویش در آتش سوزی از دست داده باشد.
حریق. [ ح ُ رَ ] ( ع اِ ) گزنه. انجره. قریس. قریص. بنات النار .
- حریق املس . رجوع به این کلمه شود.
حریق. [ ح ُ رَ ] ( اِخ ) ابن نعمان بن منذر. برادر حُرَقَة است. ( منتهی الارب ).
حریق. [ ح َ ] ( اِخ ) رودیست که به بحر خزر ریزد و محل صید ماهی است. ( جغرافیای اقتصادی کیهان ص 23 ). رجوع به حریف رود شود.

فرهنگ معین

(حَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - سوزش . ۲ - زبانة آتش .

فرهنگ عمید

آتش سوزی.

فرهنگ فارسی

آتش سوزی، آتش زبانه دار، سوخته شده در آتش
(اسم ) ۱ - سوزش آتش سوزی : (( دامن. حریق بالا گرفت . ) ) ۲ - زبانه آتش . ۳ - سوخته در آتش .
ابین نعمان بن منذر برادر حرقه است

فرهنگستان زبان و ادب

[مهندسی منابع طبیعی- محیط زیست و جنگل] ← حریق جنگل

ویکی واژه

incendio
سوزش.
زبانة آتش.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال راز فال راز استخاره کن استخاره کن فال زندگی فال زندگی فال حافظ فال حافظ