لغت نامه دهخدا
کز این شاه دیوانه و تیزمغز
نه گفتار نیکو نه کردار نغز.فردوسی.تو نوذرنژادی نه بیگانه ای
پدر تند بود و تو دیوانه ای.فردوسی.هشیوار دیوانه خواند ورا
همان خویش بیگانه خواند ورا.فردوسی.فرزانه ای برفت و ز رفتنش هر زیان
دیوانه ای بماند و ز ماندنش هیچ سود.لبیبی.گفت نقاش چونکه نشناسم
که نه دیوانه و نه فرناسم.عنصری.کجا دیوانه ای باشد به هر باب
که نز آتش بپرهیزد نه از آب.( ویس و رامین ).گفت سیرخورده گرسنه را مست و دیوانه پندارد گناه ما راست که براین صبر میکنیم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323 ).
گر همه خلق بدین اندر دیوانه شدند
ای پسر خویشتن خویش تو دیوانه مساز.ناصرخسرو.بقدر عقل هر کس گوی با وی
اگر اهلی مده دیوانه را می.ناصرخسرو.آنکه گوید های و هوی و پای کوبد هر زمان
آن بحق دیوانه ای باشد مخوان آن را طرب.ناصرخسرو.گر بخندند گروهی که ندارند خرد
تو چو دیوانه بخنده دگران نیز مخند.ناصرخسرو.بره نیارد دیوانه را مگر زنجیر.امیر معزی.میان انجمن نا گفتنی بسیار میماند
من دیوانه را تنها برید آخر بدیوانش.خاقانی.دل رمیده و شوق بهانه خود دارم
که دیده است دو دیوانه را به یک زنجیر.خاقانی.آن یکی دیوانه چون او را بدید
کودر آن تعجیل بی خود می دوید.عطار.واستان از دست دیوانه سلاح
تا ز تو راضی شود عدل و صلاح.مولوی.