مقصور

لغت نامه دهخدا

مقصور. [ م َ ] ( ع ص ) کوتاه کرده شده. ( غیاث ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). || مختصرشده و کاسته شده و بازداشته شده. ( ناظم الاطباء ). || منحصر. مختص : امیر وی را بنواخت و گفت اعتماد فرزند و وزیر و لشکر برتو مقصور است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 542 ).
کار دنیا و شغل عقبی پاک
بر هوا و رضاش مقصور است.ابوالفرج رونی.نیست آرامشی که در عالم
برتک تارکش نه مقصور است.مسعودسعد.تو می خواهی که... قربت و اعتماد برتو مقصور باشد. ( کلیله و دمنه ). مثال داد مبنی بر ابواب تهنیت و کرامت و مقصور برانواع بنده پروری و عاطفت. ( کلیله و دمنه ). یک باب که برذکر حال برزویه طبیب مقصور است و به بزرجمهر منسوب. ( کلیله ودمنه ). واضح این آیت و فرمان که برملازمت سه خصلت پسندیده مقصور است. ( کلیله و دمنه ). نکت آن قصه مقصور برآنکه سال پار خداوند خواجه بزرگ ولایت ما را به رحمت و عاطفت خویش بیاراست. ( چهارمقاله ص 131 ). همت این بیچاره مقصور بوده است بر طلب فواید انفاس میمون. ( اسرارالتوحید چ صفا ص 5 ). چون جوامع همت اعظم... بر احراز فواید دینی مقصور بوده است. ( اسرارالتوحید، ایضاً، ص 11 ). همه همت من مقصور بر خورد و خواب بود. ( انیس الطالبین ص 204 ). نظر شاکر در مقام شکر مقصور بود بر ملاحظه نعمت الهی که طمأنینت امن لازم آن است.( مصباح الهدایه چ همایی ص 387 ).
- مقصور داشتن ؛ مقصور گردانیدن. منحصرکردن : اعتماد بر کرم عهد و حصافت رای تو مقصور داشته ام. ( کلیله و دمنه ). غایت نهمت بر آن مقصور داشتمی.( کلیله و دمنه ). پس ادب در لباس آن است که نظر بر این دو مقصود مقصور دارند. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 275 ). تخلیص همت از تشبث نظر مردم مقصور دارند. ( مصباح الهدایه ، ایضاً، ص 277 ).
- مقصور شدن ؛ منحصر شدن. محدود شدن :
مقصور شد مصالح کار جهانیان
برحبس و بند این تن ناچیز ناتوان.مسعودسعد.مقصور شد برآنکه نشینی و می خوری
بی می بدان که جان و روان شاد خوار نیست.مسعودسعد.حکم فلک شد به اختیار تو مقصور
هر چه بیندیشی و بخواهی آن است.مسعودسعد ( دیوان چ رشید یاسمی ص 47 ).... همت بر کم آزاری و پیراستن راه آخرت مقصور شود. ( کلیله و دمنه ). هرگاه متقی در کارهای این جهان فانی... تأملی کند... همت بر کم آزاری و پیراستن راه عقبی مقصور شود. ( کلیله و دمنه چ مینوی ص 52 ).

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) کوتاه ، مختصر شده .

فرهنگ عمید

کوتاه شده، مختصر و کوتاه شده.

فرهنگ فارسی

کوتاه شده، مختصروکوتاه کرده شده
( اسم ) ۱ - کوتاه کرده شده . ۲ - مختصر شده . ۳ - قصر آنست که ساکن سببی که در آخر جزو باشد بیندازی و متحرک آنرا ساکن گردانی تا جزو کوتاه شود و مفاعلین بقصر مفاعیل شود بسکون لام و آنرا مقصور خوانند یعنی کوتاه کرده ( المعجم . مد . چا . ۳۷:۱ )
واحد مقاصر است .

دانشنامه آزاد فارسی

رجوع شود به:قصر (عروض)

ویکی واژه

کوتاه، مختصر شده.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال زندگی فال زندگی فال تاروت فال تاروت فال انگلیسی فال انگلیسی فال اوراکل فال اوراکل