مست

لغت نامه دهخدا

مست. [ م َ ] ( ص ) شراب خواره ای که شراب در وی اثر کرده باشد. ( ناظم الاطباء ). می زده. دگرگون شده از آشامیدن می و غیره. سخت بی خود از شراب. مقابل سرخوش و شنگول. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). مقابل هوشیار، و با لفظ کردن و شدن و رفتن و افتادن مستعمل است. ( آنندراج ). ثَمِل. ( دهار ). خذیم. دَجِر. دَجران. سَکِر. ( منتهی الارب ). سَکران. ( دهار ). سکرة. سَکری ̍. شِناح. متخشم. مخشوم. مخمور. مُسکَّر. ( منتهی الارب ). نشوان. ( دهار ). نشیان. ( منتهی الارب )

فرهنگ معین

(مَ ) [ په. ] (ص. )۱ - شراب خورده، خارج شده از حالت طبیعی به علت خوردن شراب. ۲ - بی هوش، مدهوش. ۳ - کسی که به علت داشتن مال و مقام و غیره بسیار مغرور باشد.، ~ُ ملنگ (عا. ) شاد و خوشحال و سردماغ.
(مُ ) [ په. ] (اِ. ) گله، شکوه، شکایت.

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - خولنجان. ۲ - مشک زمین
بیخ گیاهی خوشبوی
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم