لغت نامه دهخدا
- متصرف شدن ؛ در تصرف خود گرفتن. بدست آوردن.
- || آرمیدن با دختر یا زن. جماع کردن. و بیشتر در مورد دوشیزه به کار رود : امیرهوشنگ دختر را متصرف شد... ( امیرارسلان ، از فرهنگ فارسی معین ).
|| مختار و آن که عمل می کند به اختیار خود. ( ناظم الاطباء ). || در شاهدهای زیر بمعنی مأمور حکومت و دولت ، یا مأموری که کار او تحصیل مالیات و جز این باشد آمده است : فرمود ( اپرویز ) که همه را بباید کشتن. سی و شش هزار برآمد همه معروفان و بزرگان و پادشاه زادگان و سپاهیان و عرب و متصرفان و رعایا و مانند این. ( فارسنامه ابن بلخی ص 107 ). اکنون نسختی نویس به ذکر اعیان و سپاهیان و متصرفان و معروفان که از تبع تواند. ( فارسنامه ابن بلخی ص 89 ). و مردم آنجا ( کازرون ) متصرف و عوان باشند و غماز. ( فارسنامه ابن بلخی ص 146 ). عمال و متصرفان نواحی و بلوکات. ( ترجمه محاسن اصفهان ، ص 120 ). و عمال و متصرفان و گماشتگان و نواب. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 98 ). تمامت باقی مساکن و مواضع شایسته همه عاملان ومناسب همه متصرفان. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 53 ). || حاکم بر بخشی از مملکت. ( از اقرب الموارد ). اختیاردار. حاکم. فرمانروا : و دبیران و همه متصرفان را بدل کرد. ( سیاست نامه ، از فرهنگ فارسی معین ). || دستکار قابل و ماهر. || تمتع برنده. || آن که به کار برد فرمان خود را. || متهم به دزدی. || ولگرد و و لخرج. || متمایل. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ).
- اسم غیرمتصرف ؛ آن است که در صورت تذکیر و تأنیث و مثنی و جمع همیشه در حالت واحدی باشد مانند «من » چنانکه گویند: من الرجل الاتی ؟ من المراءة الاتیة؟. ( از فرهنگ فارسی معین ).
- اسم متصرف ؛ ( اصطلاح صرفی ) آن است که تثنیه و جمع بسته شود و مصغر گردد و بدو نسبت دهند.
- فعل غیرمتصرف ؛ آن است که تمام مشتقات از آن نیاید، مانند لیس و نعم. ( فرهنگ فارسی معین ).