ماجد

لغت نامه دهخدا

ماجد. [ ج ِ ] ( ع ص ) بزرگوار وگرامی و بسیارمجد. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). بزرگوار. ج، ماجدون. ( مهذب الاسماء ). || بخشنده. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).کریم. معطاء. ج، امجاد. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || نیکوخوی و جوانمرد. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). نیکوخلق گشاده روی. ( از اقرب الموارد ). سَمِح. ( اقرب الموارد ) ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || شی ماجد؛ ای کثیر. ( از اقرب الموارد ). || پاک نژاد. ( ناظم الاطباء ).
ماجد. [ ج ِ ] ( اِخ ) نامی ازنامهای خدای تعالی. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
ماجد. [ ج ِ ]( اِخ ) ابن سعیدبن سلطان بن احمدبن سعید البوسعیدی صاحب زنگبار. در سال 1273 هَ.ق در اواخر ایام پدرش والی زنگبار شد و در آن وقت انگلستان با پدرش قراردادی مبنی بر آزادی تجارت و عبور و اقامت اتباع خود بسته بود. هنگامی که پدرش مرد میان وی و برادرش ثوینی بن سعید صاحب مسقط خلاف افتاد و نزدیک بود که کار بجنگ بکشد اما با وساطت انگلستان میان آنها صلح افتاد و این دستاویزی بود برای تسلط انگلستان بر بلاد زنگبار. و وی بسال 1282 هَ. ق. درگذشت. ( از الاعلام زرکلی ).

فرهنگ معین

(جِ ) [ ع. ] (ص. ) ۱ - گرامی، بزرگوار. ۲ - خوشخو، بخشنده.

فرهنگ عمید

۱. بزرگوار، گرامی.
۲. خوش خو.
۳. بخشنده، جوانمرد.

فرهنگ فارسی

بزرگوار، گرامی، خوشخو، بخشنده، جوانمرد
( صفت ) بزرگوار و گرامی دارای مجد: والد ماجد...
ابن سعید بن سلطان ابن احمد بن سعید البوسعیدی صاحب زنگبار

فرهنگ اسم ها

اسم: ماجد (پسر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: mājed) (فارسی: ماجد) (انگلیسی: majed)
معنی: دارای مجد و بزرگی، بزرگوار، بخشنده، از نامهای خداوند

ویکی واژه

گرامی، بزرگوار.
خوشخو، بخشنده.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم