لامع

لغت نامه دهخدا

لامع. [ م ِ ] ( ع ص ) تابنده. تابان.( دهار ). درخشان. روشن. درفشان. رخشنده :
لیک سرخی بر رُخی کولامع است
بهر آن آمد که جانش قانع است.مولوی.- مثل ِ برق لامع ؛ سخت بشتاب ، عظیم درخشان.

فرهنگ معین

(مِ ) [ ع . ] (ص فا. ) درخشان ، روشن .

فرهنگ عمید

درخشان، درخشنده، تابان.

فرهنگ فارسی

درخشان، درخشنده
( اسم ) درخشنده درخشان تابنده تابان : لیک سرخی بررخی کولامع است بهر آن آمد که جانش قانع است . ( مثنوی لغ. ) جمع :لوامع یامثل ( مانند ) برق لامع . سخت بشتاب سریع .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم