لغت نامه دهخدا
طبع کافی که عسکر هنر است
چون نی عسکری همه شکر است.خاقانی.بالای هفت خیمه فیروزه دان ز قدر
میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش.خاقانی.|| گروه. ( منتهی الارب ). جمع. ( اقرب الموارد ). || بسیار از هر چیزی. || تاریکی شب. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). ج، عَساکر. ( اقرب الموارد ) ( دهار ).
عسکر. [ ع َ ک َ ] ( اِخ ) شهری است به خوزستان. ( منتهی الارب ):
ششتر چو رخ تو ندید دیبا
عسکر چو لب تو ندید شکّر
با دو رخ و با دو لب تو ما را
ایوان همه چون ششتر است و عسکر.قطران.بگفتار خیر و بدیدار حق
زبان عسکر و چشمها شوش کن.ناصرخسرو.زین پس خراج عیدی و نوروزی آورند
از بیضه عراق و ز بیضای عسکرش.خاقانی.فتح آنچنان کند ید بیضای عسکرش
کآسیب آن به عسکر و بیضا برافکند.خاقانی.و رجوع به عسکر مکرم و عسکری شود.
- نی عسکر؛ نیشکر عسکری. نی که از عسکر آرند:
نی نی بدولت تو امیر سخن منم
عسکرکش من این نی عسکر نکوتر است.خاقانی. || در بیت ذیل از سوزنی بمناسبت شکرخیز بودن خوزستان و شهر عسکر یا عسکر مکرم آنجا کلمه عسکر در مصراع دوم ظاهراً معنی شکر دارد:
بارگه عسکریست دو لب شیرینْت
پاره عسکر مگر به لب زده داری. سوزنی.
عسکر. [ ع َ ک َ ] ( اِخ ) ابن حصین ( یا ابن محمدبن حسین ) نخشبی، مکنی به ابوتراب. از مشایخ خراسان در قرن سوم هجری. رجوع به ابوتراب ( عسکربن... ) و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی ج 5، الکواکب الدریة ج 1 ص 202، مفتاح السعادة ج 2 ص 174.