عارضی

لغت نامه دهخدا

عارضی. [ رِ ] ( ص نسبی ) نسبت است به عارض ، مقابل اصلی ، چنانکه گویند سکون عارضی ، حرکت عارضی ، حوادث و آفات عارضی و آنچه لاحق شود به چیزی. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ).
عارضی. [ رِ ] ( حامص ) شغل عارض داشتن. لشکرنویسی. عرض دادن لشکر.عارض بودن : روز دیگر شنبه بوالفتح را به جامه خانه بردند و خلعت عارضی پوشید. ( تاریخ بیهقی ). و بوالقاسم کثیر معزول شد از شغل عارضی. ( تاریخ بیهقی ). بوسهل حمدوی مردی کافی است وی را عارضی باید کردو ترا وزارت. ( تاریخ بیهقی ). و رجوع به عارض شود.
عارضی. [ رِ ] ( اِخ ) قمی. صادقی کتابدار نویسد: شاعرپیشه است و به اردوی معلا رفت و آمد داشت طبع خوبی دارد و شعرش چنین است :
یک شب نشد که درغم عشقت ز چشم و دل
خونابها نیامد و سیلاب ها نرفت.( مجمع الخواص ص 309 ).

فرهنگ معین

( ~ . ) [ ع - فا. ] (حامص . ) عرض دادن لشکر، لشکرنویسی .
(رِ ) [ ع - فا. ] (ص نسب . ) عَرَضی ، غیراصلی .

فرهنگ عمید

۱. [مقابلِ ذاتی] (فلسفه ) آنچه ثابت و اصلی نباشد.
۲. (حاصل مصدر ) [قدیمی] فرماندهِ لشکر بودن.

فرهنگ فارسی

منسوب به عارض، آنچه که ثابت واصلی نباشد، مقابل اصلی وجوهری
عمل و شغل عارض عرض لشکر لشکر نویسی .
قمی صادقی کتابدار نویسنده : شاعر پیشه است و باردوی معلا رفت و آمد داشت طبع خوبی دارد .

ویکی واژه

عَرَضی، غیراصلی.
عرض دادن لشکر، لشکرنویسی.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال نوستراداموس فال نوستراداموس فال امروز فال امروز فال زندگی فال زندگی فال انبیا فال انبیا