صفا کردن

لغت نامه دهخدا

صفا کردن. [ ص َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) آشتی کردن. صلح کردن با :
آنکه بی جرم برنجید و به تیغم زد و رفت
بازش آرید خدا را که صفائی بکنیم.حافظ.بیار باده و آماده ساز مجلس عیش
که شیخ صومعه با نفس خود صفا کرده ست.عرفی ( از آنندراج ).کاش آن شوخ جفاپیشه وفائی بکند
با من بیدل و آرام صفائی بکند.امیر لاهیجی ( از آنندراج ).باز در خاطر من گذشت که اندک خصومتی بود و زود صفا کردیم. ( انیس الطالبین نسخه خطی کتابخانه مؤلف ص 116 ). || در تداول صوفیان گناباد نوعی مصافحه است که پنجه های یکدیگر را بهم داخل می کنند و هر یک دست دیگری را می بوسد. || درتداول عامه : مردن. فلان کس صفا کرد؛ مرد.

فرهنگ معین

(صَ. کَ دَ ) [ ع - فا. ] (مص ل . ) ۱ - آشتی کردن . ۲ - عیش و عشرت کردن .

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - آشتی کردن صلح کردن . ۲ - شاد کردن خشنود کردن . ۳ - عیش و عشرت کردن . ۴ - نوعی مصاحفه و آن چنانست که پنجه های یکدیگر را به هم پیوندند و هر یک دست دیگری را می بوسد . ۵ - مردن : فلانی صفا کرد .

ویکی واژه

آشتی کردن.
عیش و عشرت کردن.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم