سردرگم

لغت نامه دهخدا

سردرگم. [ س َ دَ گ ُ] ( ص مرکب ) کنایه از سراسیمه و حیران. ( آنندراج ).
- رشته سردرگم ؛ رشته ای که سرش یافته نشود. ( آنندراج ) :
با رگ جان کرده ام پیوند آن موی میان
رشته حبل المتینم رشته ٔسردرگم است.محسن تأثیر ( از آنندراج ).رشته هر عقده کارم ز بس سردرگم است
صد گره افکنده ام تا یک گره وا کرده ام.میر یحیی شیرازی ( از آنندراج ).- کلاف سردرگم .
- مطلب سردرگم ؛ مطلب بهم پیچیده :
از ستم آن دهن تنگ نشد طاقتم
گرچه خیال دلم مطلب سردرگم است.محسن تأثیر ( از آنندراج ).

فرهنگ معین

( ~. دَ . گُ ) (ص مر. ) سرگردان ، حیران .

فرهنگ عمید

۱. سرگردان، حیران.
۲. کسی که راه را گم کرده و سرگردان باشد.

فرهنگ فارسی

سرگردان، حیران، سرگردان، سرگم هم میگویند
( صفت ) ۱ - درهم و برهم بهم پیچیده : کلاف سردر گم . ۲ - سرگردان متحیر .

ویکی واژه

سرگردان، حیران.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال چوب فال چوب فال پی ام سی فال پی ام سی فال تک نیت فال تک نیت فال شیخ بهایی فال شیخ بهایی