درستکاری

لغت نامه دهخدا

درستکاری. [ دُ رُ ری ]( حامص مرکب ) درستکار بودن. عمل درستکار. درست کرداری. حکمت. ( السامی ). || امانت :
جامه و زر نهاد حالی پیش
کرد روشن درستکاری خویش.نظامی.

فرهنگ فارسی

عمل درستکار درست کرداری .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم