آویزان

لغت نامه دهخدا

( آویزان ) آویزان. ( نف ، ق ) در حال آویختگی. || آویخته. معلق. آونگ. آون. دروا. آونگان. دلنگان.
- آویزان کردن ؛ آویختن. تعلیق.
|| جنگ و گریز کنان. گریز و آویز کنان : غوریان دررمیدند و هزیمت شدند وآویزان میرفتند تا ده. ( تاریخ بیهقی ). || مشغول. دست بکار. آغازان. || دست بیقه :
باد سحری سپیده دم خیزانست
با میغ سیه بجنگ آویزانست.منوچهری.

فرهنگ معین

( آویزان ) (ص فا. ) ۱ - معلق ، آویخته . ۲ - در حال جنگ و گریز.

فرهنگ عمید

( آویزان ) ۱. آویخته، معلق.
۲. (قید ) در حال آویختگی.
۳. طفیلی، مزاحم.
۴. [عامیانه] غمگین.
۵. در حال دعوا، گلاویز.

فرهنگ فارسی

( آویزان ) ( صفت ) ۱ - در حال آویختگی . ۲ - جنگ و گریز کنان . ۳ - ( صفت ) معلق آونگ . ۴ - مشغول دست بکار .

ویکی واژه

ویژگی آنچه از بالا به جایی بسته شده باشد، بدون اینکه از پایین یا از جهت‌های دیگر به چیزی بند شده باشد. معلق، آویخته.
در حال جنگ و گریز.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم