لغت نامه دهخدا
- برقرار بودن ؛ ثابت بودن. مستقر بودن. پایدار بودن. قائم و مستحکم بودن. ( ناظم الاطباء ): در شهر فعلاً آرامش برقرار است : چندانکه میخوردند تمام نمیشد چون بامداد میشدی همچنان برقرار خود بودی. ( قصص الانبیاء ).
چون رعیت زبون و خوار بود
ملک پیوسته برقرار بود.نظامی.درختی که بیخش بود برقرار
بپرور که روزی شود سایه دار.سعدی.- برقرار داشتن ؛ باقی و برجای داشتن. قطع نکردن. ثابت نگاه داشتن :
خدای راست مسلم بزرگواری و لطف
که جرم بیند و نان برقرار میدارد.سعدی.- برقرار شدن ؛ مستقر شدن. پایدار شدن. ( ناظم الاطباء ).
- || منصوب شدن. ( ناظم الاطباء ).
- || قائم و مستحکم شدن. ( ناظم الاطباء ).
- برقرار کردن . مستقر ساختن. ثابت کردن. ( ناظم الاطباء ).
- || مستحکم کردن. ( ناظم الاطباء ).
- برقرار ماندن ؛ ثابت ماندن.برجای ماندن :
چون این و آن شدند جهان ماند برقرار
او بر بقای خویش و فناهای ما گواست.ناصرخسرو.نام نیک رفتگان ضایع مکن
تا بماند نام نیکت برقرار.سعدی.|| تغییرناپذیر. || بی حرکت. || یکسان. ( ناظم الاطباء ).