استاذ

لغت نامه دهخدا

استاذ. [ اُ ] ( معرب ، ص ، اِ ) ( معرب استاد ) هنرمند. کسی که به کاری مشغول باشد که قریحه و دست ، هر دو را در آن دخالت باشد. ( دزی ). داننده صنعتی از امور کلیه و جزئیه. || کسی که با چرم و فلزات کار کند. ( دزی ). || موسیقی دان. ( دزی ). || دانا. ( مؤید الفضلاء ). || معلّم کتاب. آموزگار. دکتر. ( دزی ). دستور. دانش آموز. ( مؤید الفضلاء ). ج ، اساتذه ( مهذب الاسماء )، اساتیذ. || استاذالجماعة؛ استاد. استاذالجملة : لازَم َ استاذَالجماعة اباعبداﷲ الفخار وقراء علیه العربیة. ( الاحاطة فی تاریخ غرناطه تألیف ابن الخطیب ). ( از دزی ). || استاذالجملة؛ استاذالجماعة: قراء علی الاستاذ ابی محمد الباهلی استاذالجملة ببلده. ( الاحاطة فی تاریخ غرناطة تألیف ابن الخطیب ، بنقل دزی ). || حقّه باز ماهر. ( حریری چ دساسی پاریس 1822 م. ص 326 س 5 بنقل دزی ). || حامی. مدافع. ( دزی ). || دفتر روزنامه ( تُجّار ) ( دزی ). || خواجه سرا. خادم. جوالیقی در المعرب آرد: فاما «الاستاذ» فکلمة لیست بعربیة. یقولون للماهر بصنعته «استاذ» و لاتوجد هذه الکلمةفی الشعر الجاهلی. و اصطلحت العامة اذا عظّموا الخصی اَن یخاطبوه بالاستاذ، و انّما اخذوا ذلک من الاستاذ الذی هو الصانع، لانّه ربّما کان تحت یده غلمان یؤدبهم ، فکأنه استاذ فی حسن الادب. ولو کان عربیاً لوجب اَن یکون اشتقاقه من «السَتذ». و لیس ذلک بمعروف. ( المعرب چ احمد محمد شاکر چ قاهره 1361 هَ. ق. ص 25 ).

ویکی واژه

فارسی استاد.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال انبیا فال انبیا فال قهوه فال قهوه فال عشق فال عشق فال پی ام سی فال پی ام سی