کبز

لغت نامه دهخدا

کبز. [ ک َ ] ( ص ) گنده و سطبر. ( آنندراج ):
در فلان بیشه درختی هست سبز
بس بلند و هول و هر شاخیش کبز.مولوی.جملگی روی زمین سرسبز شد
شاخ خشک اشکوفه کرد و کبز شد.مولوی. || فربه. قوی. ( یادداشت مؤلف ):
زان ندا دین ها همی گردند کبز
شاخ و برگ دل همی گردند سبز.مولوی.تا چرد آن بره در صحرای سبز
هین رحم بگشا که گشت آن بره کبز.مولوی ( از آنندراج ).
کبز. [ ک َ ب َ ] ( اِ ) ( در لهجه طبری ) لاک پشت. ( یادداشت مؤلف ).

فرهنگ عمید

=گبز

فرهنگ فارسی

لاک پشت
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
طی کشیدن
طی کشیدن
سلیم
سلیم
نحوه
نحوه
آتو
آتو