لغت نامه دهخدا خست کردن. [ خ ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) رنگ کردن. ( یادداشت بخط مؤلف ): نویسنده برخامه بنهاد دست بعنبر سر نامه را کرد خست.فردوسی.گویا با تو من نشست کنم قصدآن طره چو شست کنم باده راوقی بجان بخرم پس بخوناب دیده خست کنم.شرف الدین شفروه.خست کردن. [ خ ِس ْ س َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) بخل ورزیدن. امساک کردن.