بوع

لغت نامه دهخدا

بوع. [ ب َ ] ( ع مص ) قولاچ کردن به چیزی.( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || اندازه گرفتن ریسمان به اندازه کشیدگی دو دست ( باع ). ( از اقرب الموارد ). و رجوع به باع شود. || فراخ دست شدن به مال. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). گشاده دست بودن. ( از اقرب الموارد ). || گام فراخ نهادن اسب در رفتار. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || جای هموار در دره تنگ کوه. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).
بوع. [ ب َ / ب ُ ] ( ع اِ ) و بضم اول نیز ارش. ج، ابواع. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). باع. ( اقرب الموارد ). و رجوع به باع و ماده قبل شود.
بوع. ( ع اِ ) استخوانی که زیر انگشت ابهام پااست. ( از اقرب الموارد ). || لایعرف کوعه من بوعه؛ مثل یضرب لتمام الجهل. ( از اقرب الموارد ).
بوع. ( ع اِ ) ج ِ بائع. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). و رجوع به بائع شود.

فرهنگ فارسی

جمع بائع.

فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
میلف یعنی چه؟
میلف یعنی چه؟
شکوه یعنی چه؟
شکوه یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز