بزدائیدن

لغت نامه دهخدا

بزدائیدن. [ ب ِ زَ / زِ / زُ / ب ِزْ دَ ] ( مص ) ( از: ب + زدائیدن ) زدائیدن. بزداییدن. زدودن. زایل و پاک کردن رنگ. صیقلی کردن. رجوع به زدائیدن و زدودن شود.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
جنگ اول، به از صلح آخر
جنگ اول، به از صلح آخر
فمبوی
فمبوی
بی‌پروا
بی‌پروا
اسرع وقت
اسرع وقت