لغت نامه دهخدا
- کنگاج رفتن؛ مشورت کردن: و فرمود که با شما کنگاج می رود که به کدام راه اولیتر است. ( جهانگشای جوینی ). اگر سر مویی از آن نگردد و نقصان بدان راه یابد اساس امور اختلال پذیرد و جماعتی را که کنگاج رفته است از دست برگیرند. ( جهانگشای جوینی ).
در این مصالحه کنگاج رفت با اصحاب
به جمع گفتند القصه سوی خانه گرای.نزاری قهستانی ( از جهانگیری ج 2 ص 1881 ).- کنگاج کردن؛ مشورت کردن. مصلحت دیدن: کنگاج کردند و اتفاق نمودند که سابق را در قبض آرند و هلاک کنند. ( تاریخ سلاجقه کرمان ). این سه امیر محتشم که لشکرکش بودند و غلام مؤیدالدین ریحان کنگاج کردند. ( تاریخ سلاجقه کرمان ). بعد از آن خواجه نصیرالدین طوسی را طلب فرمود و با وی کنگاج کرد. ( تاریخ رشیدی ). و در عموم قضایا با دوقوزخاتون مشورت و کنگاج کن. ( تاریخ رشیدی ).
حکم قضا در جهان نفاذ نیابد
تا نکند با نفاذ امر تو کنگاج.خواجوی کرمانی.پس امراء غز و معارف کنگاج کردند. ( المضاف الی بدایع الازمان ص 41 ).
کنگاج. [ ک َ ] ( اِ ) سرطان و خرچنگ.( برهان ). سرطان. ( ناظم الاطباء ) ( از بحر الجواهر ).