کامروا گشتن

لغت نامه دهخدا

کامروا گشتن. [ رَ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) کامروا شدن.برخوردار شدن. متمتع گشتن. بهره یافتن:
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها بزکاتم دادند.حافظ.رجوع به کامروا و کامروا شدن شود.
- کامروا گشتن بر کاری؛ غلبه یافتن. پیروز گشتن. چیره شدن:
هر که او خدمت فرخنده او پیشه گرفت
بر جهان کامروا گردد و فرمانفرمای.فرخی.ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست
از همه ترکان چون ترک من امروز کجاست.فرخی.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) بمراد و مقصود خود رسیدن بکام دل زیستن کامیاب شدن: [ من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عحب ? مستحق بودم و اینها بزکاتم دادند ]. ( حافظ )

جمله سازی با کامروا گشتن

در غریبی زوطن کامروا می گردد در وطن هرکه نگردد ز غریبان غافل
شوی ز نعمت الوان خلد کامروا به خون دل گذرانی اگر مدار اینجا
از هر مراد کامروا باد آنکه گفت ترک مراد صندل هر دردسر بود
هوس از حسن شود کامروا بیش از عشق جیب و دامان تهی طفل ز بستان نبرد
ساقیا در قدح افکن می گلرنگ کزو صورت رأی شه کامروا می‌آید
بتخت ملک چو افراسیاب شاه نشست بامر و نهی جهان کامران و کامروا