پوست دریدن

لغت نامه دهخدا

پوست دریدن. [ دَ دَ ] ( مص مرکب ) پاره کردن پوست. چرم دریدن:
خدادوست را گر بدرند پوست
نخواهد شدن دشمن دوست دوست.سعدی.بتا جور دشمن بدردش پوست
رفیقی که بر خود بیازرد دوست.سعدی.عیب پیراهن دریدن میکنندم دوستان
بی وفا یارم که پیراهن همیدرم نه پوست.سعدی.دشمن که نمیخواست چنین کوس بشارت
همچون دهلش پوست بچوگان بدریدیم.سعدی.سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرد قفا.سعدی. || پوست دریدن کسی را؛ سخت بد او گفتن. غیبت او کردن:
غنی را بغیبت بدرند پوست
که فرعون اگر هست در عالم اوست.سعدی.جهاندیده را هم بدرند پوست
که سرگشته بخت برگشته اوست.سعدی.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) پاره کردن پوست دریدن چرم. یا پوست دریدن کسی را.سخت بد او را گفتن غیبت وی گفتن.

جمله سازی با پوست دریدن

ترسم که دهد ناله جگر را به دریدن قطع نظر از جیب، بدوزید لبم را
خواهند که معلوم شود راز نهانم اغیار، گرش نامه دریدن نگذارند
روزی اگر در آغوش سروی کشی قباپوش سهل است در محبت پیراهنی دریدن
بر گشاد دل من دست ندارد تدبیر به دریدن مگر این نامه ز هم باز شود
شرح چاک جگر از عالم تحریر جدست آه اگر نامهٔ عاشق به دریدن نرسد
چون کرده ایم نسبت گل با جمال او دل هم ز شوق جامه دریدن گرفته است
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال حافظ فال حافظ فال تاروت فال تاروت فال ماهجونگ فال ماهجونگ فال تک نیت فال تک نیت