معمور گشتن

لغت نامه دهخدا

معمور گشتن. [ م َ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) معمور گردیدن. اصلاح شدن. بهبود یافتن: حال مودت از شوائب کدورت صافی شد و ذات البین معمور گشت. ( ترجمه تاریخ یمینی ).

فرهنگ فارسی

معمور گردیدن اصلاح شدن

جمله سازی با معمور گشتن

می‌کند دیدنش از داغ جگر را معمور وادی عشق عجب لاله‌ستان‌ها دارد
بـدان كـه ظـاهـر ايـن حديث كه مى فرمايد: عمرتم الدنيا و اءخربتم الاخرة آن است كه دارآخرت و بهشت معمور به آبادان است و به اعمال ما خراب مى شود.
خرابه‌ای است که خوش‌تر ز بیت معمور است تنی که از تپش دل خراب می‌سازند
در زمان حاکم این محلات معمور بوده و اوصاف بسیار هریک را فی الجملع نوشته‌است. چون حالا (قرن هشتم قمری) نیست، نبشته نشد.
جابجا در هر فلک بنشسته خیلی از ملک این عبادتخانه را معمور میدانیم ما
قدح شکست و شرابم نماند و من مخمور خراب کار مرا شمس دین کند معمور
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال درخت فال درخت فال کارت فال کارت فال احساس فال احساس فال راز فال راز