عرق گزی
فرهنگ فارسی
جمله سازی با عرق گزی
از عرق هردم دهد شهری به طوفان چهرهاش شبنمی گر وقت صبح از چهره گل میچکد
از شرم عذار تو برآورده عرق گل وز فکر جمال تو فرو رفته به خود مه
چون ز تاب می رویت از عرق بیالاید آسمان بپوشاند، روی ماه و پروین را
محرمی وضع دهر بی عرق شرم نیست آینه صیقل زدهست جبهه ز نم داشتن
قدسی منم آن کافر عاصی که به دوزخ آتش عرقآلوده شد از شرم گناهم
نسیم، نکهت خلقش به سوی کنعان برد گذشت از عرق یوسف آب از سر چاه