با زلف، شانه را نکنی آشنا اگر دانی چه می کشم ز دل بدگمان خویش
ای زلف یار تاکی با شانه همزبانی ما نیزسینه چاکیم رحمی به حال ما هم
همه کاشانه پر از عنبر سارا نشود گر شبی شانه بر آن جعد معنبر نکنی
چون سبحه بگسسته فرو ریخته صد دل تا زلف تو را شانه جدا کرد ز هم های
دست عقل از حلقهی آشفتگانم دور کرد همچو مویی کز سر زلف بتان از شانه ریخت
در غمت غازه رخساره هوش ست جنون در رهت شانه گیسوی غبارست بهار