مانند فلک نیست جهان فرسایی هردم کند اندیشه و هر شب رایی
به کین خویش تن دشمنان همی فرسای به مهر خویش دل دوستان همی پرور
آورد از اثر موجه گردون فرسای قلزم قهر تو در زورق افلاک خلل
جوشن خویش در او پوش و مپوش تو برو بازوی خوبان فرسای
به شورشهای عشق گام فرسای نمک در دیدهٔ داغ درون سای
سبک کردی چو دست تیشه فرسای تراشیدی مگس را شهد از پای