جان اوسپار
فرهنگ عمید
فرهنگ فارسی
جمله سازی با جان اوسپار
چون جان و دلم ملازمِ اوست بنشست به جایِ جان و دل دوست
سر موئی به جانی می فروشد چنین ارزان بگوئیدش که مفروش
چو با سازشد مام گو را بخواست بپرورد و با جان همیداشت راست
نیست غیر نور آدم را خورش از جز آن جان نیابد پرورش
ای دل ار تو هزار جان بدهی با تو غیر از جفا نخواهد کرد
چون پسر کرد از بر خویشش رها بر زمین افتاد و جان زو شد جدا
آب منصف روان روان باشد لیک سیلش هلاک جان باشد
بمن بگذار من به از تو دانم نکو گفتی بگو جان جهانم