بسند کردن

لغت نامه دهخدا

بسند کردن. [ ب َ س َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) راضی و خشنود شدن. ( از ناظم الاطباء ). || اکتفا کردن. اجزاء. ( منتهی الارب ). اجتزا. ( تاج المصادر بیهقی ). اقتصار. ( منتهی الارب ):
بدین بخششت کرد باید بسند
مکن جانت نسپاس و دل را نژند.فردوسی.چو دیدم ترا زیرک و هوشمند
بیکساله دخل از تو کردم بسند.نظامی ( از آنندراج ). || برگزیدن:
مخور باده چندان کت آرد گزند
مشو مست از او خرمی کن بسند.اسدی.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱- کفایت کردن. ۲- راضی شدن خشنود شدن.

جمله سازی با بسند کردن

گر گنهکارم که عمری صرف کردم در غمت بگذران از من که همچون من گنهکاران بسند
چشم مستت کو طبیب درد بیدرمان ماست یوسف ما را که در مصرش خریداران بسند
ذره باری از چه ورزد مهر و سوزد در هوا زانک چون او شاه انجم را هواداران بسند
و رواه الصدوق قدّس سرّه. اءيضاً بسند صحيح عن اءبيه و محمد بن الحسن عن عبداللّه بنالجعفر الحميرى.(334)
بسند حسن از آنجناب منقولستكه طعام بعمل بياور و ياران خود را بطلب و باايشان بخور.
بسند صحيح از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقولستكه ملعون است كسى كهبنشيند بر سرخوانى كه در آن شراب خورند.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
الم
الم
رویداد
رویداد
رقیق
رقیق
آموزگار
آموزگار