بخویشتن کشیدن

لغت نامه دهخدا

بخویشتن کشیدن. [ ب ِ خوی / خیش ت َ ک َ / ک ِ دَ ] ( مص مرکب ) به سوی خود جلب کردن. بر سر خود آوردن. خود را مبتلا ساختن: عشق بیماریی است که مردم آن را خود بخویشتن کشد و چون محکم شد بیماریی باشد تا وسواس مانند مالیخولیا و خود کشیدن آن بخویشتن چنان باشد که مردم اندیشه همه اندر خوبی و پسندیدگی صورتی بندد و امید وصل او اندر دل خویش محکم کند و قوت شهوانی او را برآن مدد میدهد تا محکم گردد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).

فرهنگ فارسی

به سوی خود جلب کردن بر سر خود آوردن.

جمله سازی با بخویشتن کشیدن

نور علی ز بسکه ربودم بخویشتن مهرم به پیش ذره بی نور پست بود
شاید که دلم بمن نمی پردازد کز غصه بخویشتن نمی پردازد
چو من فراز کشیدم بخویشتن لب او دل حسود ز غم خویشتن فراز کشید
چون از صفت خویشتن اندر گذرم از عرش همی بخویشتن در نگرم!!
دین بخویشتن لرزید دل طمع ز جان ببرید عشق نیست اژدرهاست ساقیا بیا هی هی
که من ترک خدمت را ناتوانم ٭ و نه بخویشتن درانم و حق را نه بانم
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال کارت فال کارت فال سنجش فال سنجش فال تاروت فال تاروت فال شیخ بهایی فال شیخ بهایی