ز کفر سر زلف غارت گر تو بتاراج ایمان سپاهی مرا بس
بتاراج بینی همه زین سپس نه برگردد از رزمگه شاد کس
اسباب مرا داد بتاراج و پس آنگه سد رمق قوت حواله بجگر کرد
ای بتاراج عقل و دین چالاک وی بتعذیب جان و دل بی باک
نخستین بتاراج بردند دست ز غارت شدند اغبیا اغنیا
برد بتاراج فلک گنج من نیست کسی را بخبر از رنج من