ابن وزان
فرهنگ فارسی
جمله سازی با ابن وزان
ز داغش بوی بریان می برآمد وزان غم نفس را جان می برآمد
در این عالم نمودستی تو از خویش وزان جانها تو کردستی بسی ریش
سه روزم مهل ده بر من ببخشای وزان پس پیش گیر آنچت بوَد رای
برون آمد آسوده و جمع شاد وزان مالی نیمی به درویش داد
هزار ناوک مژگان رسید بر دل ازاو وزان همه نه گزندش رسید و نه المش
چو دلنواز کسان است و جانکداز خسان وزان منافع بسیار زاد و بأس شدید