پای برجا کردن
فرهنگ فارسی
جمله سازی با پای برجا کردن
پای برجا نبُوَد با تو سخنهای چنین چه دهم درد سرخویش و گرانی چه کنم؟
چنین جوان که تویی بُرقعی فروآویز و گر نه دل برود پیر پای برجا را
مانندهٔ پرگار بگرد سر خویش می گرد به طبع و پای برجا می باش
در زمان محنت ار بر سر نهندت تیغ تیز سر متاب و پای برجا باش همچون کوهسار
ز رفتن پای برجا مانده چون کوه و زو سر زد هزاران کوه اندوه
غم تو بود زخوبان که پای برجا بود به طالع من آن نیز کشت هرجایی