لغت نامه دهخدا
فیروزخسرو. [ خ ُ رَ ] ( اِخ ) بهاءالدوله دیلمی. رجوع به ابونصر و نیز رجوع به بهاءالدوله شود.
فیروزخسرو. [ خ ُ رَ ] ( اِخ ) بهاءالدوله دیلمی. رجوع به ابونصر و نیز رجوع به بهاءالدوله شود.
بهائ الدوله دیلمی
💡 سپاه روم، شد بر زنگ، فیروز به تخت شرق، آمد خسرو روز
💡 خسرو چین را بهمت قدم او نصرت و فیروزی و ظفر بدر آمد
💡 خسروی را نسبت فیروزی از نام تو باد خسروان از خاک درگاه تو افسر یافته
💡 چو شد فیروز از خسرو جدا باز ز غصّه، بیوفایی کرد آغاز
💡 دگر زن دایه، دیگر نیز گلرخ ز مردان خسرو و فیروز و فرخ
💡 زبان بگشاد فیروز سیه روز که خسرو باد بر هر کار فیروز