لغت نامه دهخدا
سرماسرما شدن. [ س َ س َ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) مقدمه تب از برای کسی پیدا شدن. لرزآمدن. به لرزه افتادن از سرما یا از بیماری و تب.
سرماسرما شدن. [ س َ س َ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) مقدمه تب از برای کسی پیدا شدن. لرزآمدن. به لرزه افتادن از سرما یا از بیماری و تب.
مقدم. تب از برای کسی پیدا شدن. لرز آمدن. به لرزه افتادن از سرما. یا از بیماری و تب.
💡 سرباز براى مرتبه دوم در آب رفت و ماهى را گرفت. دستور داد آنرا بريان كنند ولىلرزه بطورى شدت يافت كه هر چه لباس زمستانى و لحاف بر او مى انداختند آرام نمىشد پيوسته فرياد مى كشيد ((البرد البرد)) سرما سرما، در اطرافش آتش زيادىافروختند باز گرم نشد. ماهى بريان را برايش آوردند آنقدر ناراحتى به او فشار آوردهبود كه نتوانست ذره اى از آن بخورد.
💡 دیدی چه گفت بهمن هیزم بنه چو خرمن گر دی نکرد سرما سرمای هر دو بر من