دوا خور

لغت نامه دهخدا

دواخور. [ دَ خوَرْ / خُرْ ] ( نف مرکب ) خورنده دارو. آنکه دارو خورد. || مسکرخوار. که مسکر خورد. معتاد به مسکر. ( یادداشت مؤلف ). || سم خوار. که سم خورد. ( یادداشت مؤلف ).
- دواخور کردن کسی را؛ او را مسموم کردن. به وی سم خوراندن. ( یادداشت مؤلف ). چیزخور کردن کسی را.

فرهنگ فارسی

خورنده دارو.

جمله سازی با دوا خور

💡 ناامید از در لطف تو نرفتست کسی هرکسی در خور درد از تو دوا یافته اند

فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
معلق یعنی چه؟
معلق یعنی چه؟
پاداش یعنی چه؟
پاداش یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز