لغت نامه دهخدا
دورگی. [ دُ رَ ] ( حامص مرکب ) چگونگی و حالت دورگ. دورگ بودن.دورگه بودن. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به دورگه شود.
دورگی. [ دُ رَ ] ( حامص مرکب ) چگونگی و حالت دورگ. دورگ بودن.دورگه بودن. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به دورگه شود.
چگونگی و حالت دو رگ. دو رگ بودن.
💡 سهل باشد گر ز آتشدستی فرهاد من هر رگی گردد چو تار شمع، روشن سنگ را
💡 عکس هر موی از آن زلف سیه پنداری در دماغ من سرگشته رگی از سوداست
💡 بالله به نامی که ترا اقرار است امروز مرا اگر رگی هشیار است
💡 تا رگی در تن من زنده بود میورزم هوس بندگیت وز دو جهان آزادم
💡 ور در تو ز انکار رگی جنبانست آنماه در انکار تو هم تابانست