بند زبان نداشتن

لغت نامه دهخدا

بند زبان نداشتن. [ ب َ دِ زَ ن َ ت َ ] ( مص مرکب ) تاب و مقاومت و خویشتن داری نداشتن:
گر خود رقیب شمعست اسرار از او بپوشان
کان شمع سربریده بند زبان ندارد.حافظ.می گفت دوش سوسن در گلستان به بلبل
عاشق نباشد آن کو بند زبان ندارد.کاتبی.

فرهنگ فارسی

تاب و مقاومت و خویشتن داری نداشتن

جمله سازی با بند زبان نداشتن

به امر باری شیطان شدست بسته به بند زبان خلق گشاده شدست بر تهلیل
از تهی مغز طمع بند زبان نتوان داشت خامه را محرم اسرار نمی باید کرد
خواهی که چو بادام نیفتی به دهنها تا هست بتن رگ، همه تن بند زبان باش
خامشی بند زبان حرف سازان می شود از لب پیمانه خونها در دل غماز ماند
چون کنندم به قیامت ز بد و نیک سوال حیرت روی توام بند زبان خواهد بود
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
نشانه
نشانه
میلف
میلف
جنده
جنده
علت
علت