بر زبان گرفتن

لغت نامه دهخدا

بر زبان گرفتن. [ ب َ زَ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) بر زبان افکندن. ( آنندراج ):
دشمن ز کینه جویی من صرفه ای نبرد
چون شمع سوخت هرکه مرا بر زبان گرفت.سالک ( آنندراج ).

فرهنگ فارسی

بر زبان افکندن.

جمله سازی با بر زبان گرفتن

نمازى كه تنها الفاظى را بر زبان جارى مى كند تا خود را نمازگزار معرفى كند، اينذكر در حضور مردم است و براى فريب مردم ! بنابراين ذكر واقعى نيست.
اما معاويه گفت: ابرهه عقل درستى ندارد. او را از صف هاى جلو دور كنيد و در عقب لشكرقرار دهيد؛ چون بى خرد و سفيه است و سخنى نسنجيده بر زبان مى راند.اهل شام گفتند: اى معاويه ! ابرهه مردى بسيارعاقل است و رد خردمندى، درايت، ديانت و فهم سر آمداهل شام است، اما چون تو از نبرد با على بن ابى طالب عليه السلام مى ترسى و ازشمشير او بيم دارى درباره او اين گونه مى گويى !
امّا هرگاه نام حسين عليه السلام بر زبان جارى مى نمود و به ياد آن حضرت مى افتاد،غم و اندوه فراوانى بر او عارض مى شد؛ و افسرده خاطر مى گرديد.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
دقت
دقت
جام
جام
اسرع وقت
اسرع وقت
طی کشیدن
طی کشیدن