قوائم

لغت نامه دهخدا

قوائم. [ ق َ ءِ ]( ع اِ ) ج ِ قائمة. ( منتهی الارب ). بمعنی یکی از چهار دست و پای ستور و دست و پای آدمی و پایهای آن چیز که قیام آن بدان است. ( آنندراج ). رجوع به قائمة شود.
قوائم. [ ق َ ءِ ] ( اِخ ) چند کوه است مر هذیل را. ( منتهی الارب ). از ابی بکربن کلاب است و از آنجمله است کوه قرن النعم. ابوقلابه هذلی درباره آن اشعاری دارد. رجوع به معجم البلدان شود.

فرهنگ فارسی

چند کوه است مر هذیل را از ابی بکر بن کلاب است و از آنجمله است کوه قرن النعم.

جمله سازی با قوائم

چون چرخ همه قوائم او عالی و قوی و استوار است
از بیت قوام گشته قائم بر لوح فلک تو را قوائم
گمان بری به دل نعل بر قوائم او به ساحری که فولاد بسته آهنگر
به حجره و شتر ارکان دین چو قایم نیست قوائم شتر و رخت حجره را بشکن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
مغیلان یعنی چه؟
مغیلان یعنی چه؟
حدس یعنی چه؟
حدس یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز