غلیواژ

لغت نامه دهخدا

غلیواژ. [ غ َ لی ] ( اِ ) بمعنی غلیواج. ( برهان قاطع ) ( فرهنگ جهانگیری ). غلیواز. ( غیاث اللغات ). کلیواج. کلیواژ. خاد. زغن. مرغ گوشت ربا. موش گیر. کورکوره. غلیو. ( برهان قاطع ). پند. بند. حِدَاءَة. رجوع به غلیواج و زغن شود:
ای بچه حمدونه غلیواژ غلیواژ!
ترسم بربایدت به طاق اندر جه.لبیبی ( از فرهنگ اسدی ).نه غلیواژ ترا صید تذرو آرد و کبک
نه سپیدار ترا بار بهی آرد و سیب.ناصرخسرو.نه هرچه با پر شد ز مرغ، باز بود
که موشخوار و غلیواژ نیز پر دارد.ناصرخسرو.بازی مکن ای کبک غلیواژ بیاموز
زیرا که به بازی نشود کبک غلیواژ.ناصرخسرو.چون غلیواژند خلقان برشده نزدیک چرخ
داده آوازی به یاران کای سگان مردار کو؟سنائی.غلیواژ را با کبوتر چه کار
بباز ملک درخور است این شکار.نظامی.

جمله سازی با غلیواژ

غلیواژ را با کبوتر چه‌کار‌؟ به باز مَلِک در خور است این شکار
مرا صد پاره کن بر چشم بیمار غلیواژان و زاغان را صلا ده
متاع وصل نه اندر قیاس همت ماست که مرغ سدره غلیواژ را شکار نشد
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
مطلقه
مطلقه
حسبی الله و نعم الوکیل
حسبی الله و نعم الوکیل
خوار
خوار
فال امروز
فال امروز