لغت نامه دهخدا
شستم. [ ش َ ت ُ ] ( ص نسبی، اِ مرکب ) شستمین. صفت توصیفی عددی؛ چیزی که در مرتبه شصت واقع شده باشد. ( ناظم الاطباء ):
به شستم سال چون ماهی در شستم
به حلقم در، تو ای شستم قوی شستی.ناصرخسرو.رجوع به شست و شستمین شود.
شستم. [ ش َ ت ُ ] ( ص نسبی، اِ مرکب ) شستمین. صفت توصیفی عددی؛ چیزی که در مرتبه شصت واقع شده باشد. ( ناظم الاطباء ):
به شستم سال چون ماهی در شستم
به حلقم در، تو ای شستم قوی شستی.ناصرخسرو.رجوع به شست و شستمین شود.
شستمین صفت توصیفی عددی
💡 شستن دستها در وضو يعنى، خدايا! از گناه دست شستم و گناهانى را كه با دستم مرتكبشده ام تطهير مى كنم.
💡 و ابوحنيفه گفته: واجب است شستن دو پا؛ من مسح كردم، بخاطر خداوند، و شستم براىترسم از حكومت؛)) آن مرد حنفى خنديد و رفت.
💡 نقش عالم را یکایک شستم از لوح خرد همچنان در وی خیال قد دلجویت بماند
💡 پیش ازینم هدف تیر ملامت مکنید که برون رفت عنان از کف و تیر از شستم
💡 نی همین دل یافتست از کعبهٔ عشقت صفا هر چه در این چشمه شستم بی صفا هرگز نشد
💡 دستِ خود چون موج شستم از عنانِ اختیار تا به دریای حقیقت قطره واصل شد مرا