روز تنگ

لغت نامه دهخدا

روز تنگ. [ زِ ت َ ] ( ترکیب وصفی، اِ مرکب ) روز مصیبت. ( از فرهنگ اسکندرنامه از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

روز مصیبت

جمله سازی با روز تنگ

تو شوزی پری‌دخت مه‌رو به جنگ که بر اهرمن من کنم روز تنگ
بدو گفت گوینده کای شهریار در این روز تنگ است ما را شمار
گر بود برگ درختان یا که سنگ کار می آید تو را در روز تنگ
همان به که این جا درنگ آوریم که بر بد کنش روز تنگ آوریم
بفرما که تازم به میدان جنگ رها گردم ازدست این روز تنگ
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
جوجو
جوجو
زورق
زورق
ار
ار
مطاع
مطاع