دل تافته

لغت نامه دهخدا

دل تافته. [ دِت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) دلسوخته. داغدل. || دل برداشته. دل نگران: چون پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم به خانه اندر دلتنگ شدی به کوه حرا رفتی وهمی گشتی و به شب به خانه آمدی دل تافته، و از این حال خدیجه سخت اندوهگین بودی. ( ترجمه طبری بلعمی ).
- دل تافته گشتن؛ دل برگرفته و نگران شدن:
گفتم که مرا ز غم به یک بوسه بخر
دل تافته گشتی و گران کردی سر.فرخی.

فرهنگ فارسی

دل برداشته. دل نگران.

جمله سازی با دل تافته

گفتم که مرا زغم به سه بوسه بخر دل تافته گشتی و گران کردی سر
گر تربیت اینست بسا کاهل سخن را دل تافته گردد چو تنور از پی نانی
زنجیر دل تافته را در غم و دردم گر رشته جانست بهم در گسلاند
عمری از خوی کسی کوره دل تافته ام شعله خاکستر آیینه پرواز من است
کس نیست که چون من زتو دل تافته نیست سررشتهٔ وصل تو کسی بافته نیست
جز آه دل تافته و اشگ روان نیست او را بدو گیتی خبر از اشگ تر خویش
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال احساس فال احساس فال رابطه فال رابطه فال تاروت فال تاروت فال تماس فال تماس