خون جگری

لغت نامه دهخدا

خون جگری. [ ج ِ گ َ ] ( حامص مرکب ) بدبختی. ناراحتی. رنج. عذاب. اندوهناکی.

فرهنگ فارسی

بدبختی ناراحتی

جمله سازی با خون جگری

خون جگری گر دهد آسان نوشم می ترسم از آنکه اینهم آسان ندهد
چه کرده ام که سزاوار رنج هجرانم خدای را که هلاکم مکن به خون جگری
آنکس که بخوبان لب خندان دادست خون جگری بدردمندان دادست
دیده تا دل به لبت بست مرا بهره ای نیست به جز خون جگری
بی تابش مهر رخت ای ماه دل افروز یاقوت صفت قسمت ما خون جگری بود
خون جگری دان به شرابی شده آتشی از شرم به آبی شده
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فوت جاب
فوت جاب
قرین رحمت
قرین رحمت
جزئیات
جزئیات
فال امروز
فال امروز